علویانی که به این عالم دون می آیند


عقل گم کرده به صحرای جنون می آیند

کیست پرسد که گل و لالهٔ این باغ هوس


جز به آهنگ درون از چه برون می آیند

آمد و رفت نفس هر قدم آفت دارد


هرزه تازان همه بر رخش حرون می آیند

شوخی نشو نما رستن مو دارد و بس


نخلها سر به هوایند و نگون می آیند

چه هوا دود دماغی ست که در دیدهٔ وهم


آفتابند گر از ذره فزون می آیند

حیرت این است که چون تیغ درین دشت ستم


آب دارند و همان تشنهٔ خون می آیند

چه تماشاست درین کوچه که طفلان سرشت


نی سوار مژه از خانه برون می آیند

عجز و طاقت چقدر مایهٔ لاف است اینجا


بیشتر آبله پایان به جنون می آیند

مقصد خلق بجزخاک شدن چیزی نیست


یارب این بیخبران با چه شگون می آیند

آنسوی علم و عیان بیضهٔ طاووسی هست


کارزوها ز عدم بوقلمون می آیند

بیدل این بیخردی چند به معراج خیال


می روند اینهمه کز خویش برون می آیند